حسین کرد و فیروز
افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: امیر قلی امینی
کتاب مرجع: سی افسانه از افسانه های محلی اصفهان صفحه ۲۰۶
صفحه: 145 - 150
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: حسین کرد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: سلطان مصر - فیروز پهلوان مصر
در این قصه که به صورت یک حکایت تاریخی بیان شده است رخدادی در زمان شاه عباس روایت میشود.
یک روز شاه عباس بر سر تخت نشسته بود. دید دفتر مالیات را آوردند خدمتش و گفتند قربان هفت سال است که مالیات مصر نرسیده است. شاه عباس صدا کرد یک نفر را خواست که حرکت کند و به طرف مصر برود و مالیات هفت ساله را بگیرد و بیاید. حسین کرد از جا حرکت کرد و حمد و ثنای خدای متعال و سلطان را به جای آورد و گفت: قربانت گردم، آتش به جان افروختن از بهر جان سوختن، این کار زمن آموختن، قبله عالم به سلامت باشند اجازه بفرمایند میروم مالیات هفت ساله را میگیرم و میآیم و وارد خزانه میکنم. سلطان اجازه فرمود که برو خدا پشت و پناهت و حرکت کرد و رفت، شاه عباس یکنفر دیگر را خواست. میر باقر کوره پز از جا برخاست و گفت: اگر سلطان اجازه بفرمایند بنده آستان نیز با حسین همراهی خواهم کرد. سلطان اجازه داد رفت تهیه و تدارک خود را دید و از شهر خارج شد. سلطان یک نفر دیگر را خواست که یاری آندو نفر را بکند. خداوردی لر از جا حرکت کرد با آن چوب دستش که وزن آن یکصد من بود اجازه خواست و عرض کرد قبله عالم به سلامت باشند امر بفرمایید بنده کمترین همراهی خواهم کرد، سلطان به او هم اجازده داد و از بارگاه در آمد و رفت به همراهی حسین کرد و میر باقر. سه نفر پهلوان همه جا رفتند تا رسیدند به نزدیکی خاک مصر. چون از راه خشکی برای آنها رسیدن به مصر مانع بود در کشتی نشستند و رفتند در بین راه دریا طوفانی شد و کشتی آنها غرق گردید آنها سه نفری چون دست شنا داشتند شناکنان خود را به پاره تخته محکمی آویختند باد هم مساعدت کرد و آنها را به کنار شهر مصر انداخت. تخته را رها کردند و به ساحل بر آمدند و وارد شهر مصر شدند و منزلی گرفتند و در آنجا رحل اقامت انداختند. اولین کسی که به بازار مصر درآمد خداوردی لر بود که همه جا آمد تا در یک دکان چلوکبابی رسید. دید بوی طعام نمیگذارد که او رد بشود. رفت داخل دکان شد و گفت پنج دست چلو کباب بیاور اینها را خورد و گفت: کم است ده دست دیگر بیاور. آوردند خورد و گفت اینها هم کم است، زود صد دست دیگر بیاور. صد دست آوردند خورد و گفت اینها بار مرا بار نمیکند، دیگ را بیاورید. دیگ را آوردند خورد بعد هم هر چه در آنجا بود پخته و نپخته همه را بلعید و دستی به سبیل مردانه خود کشید و از در دکان آمد بیرون. استاد چلوکبابی و شاگردهای او و سایر مشتریان مات و مبهوت مانده بودند که این چه جور آدمی است که یک دفعه تمامی آذوقه دکانی را به یک نشست میخورد و بر میخیزد. همینکه دیدند از دکان رفت بیرون جلو او را گرفتند و گفتند: صد اشرفی پول اینها میشود که خوردی، بده و برو. خداوردی چوبدست صدمنی را بالا برد و پایین آورد و سه نفر از آنها را کشت. داروغه شهر از آن طرف عبور میکرد. دید شلوغ است گفت: در اینجا چه خبر است؟ گفتند یک نفر در آمده تمامی خوراکیهای چلوکبابی را خورده و حالا هم سه نفر را کشته پول هم نمیدهد. داروغه با کمک چندین نفر بوسیله خفت کمند او را دستگیر کردند. میر باقر کوره پز چون دید خداوردی دیر کرد رفت تا به ببیند رفیقش چرا دیر کرده است. در مقابل ارک سلطنتی دید او را زنجیر کردهاند و به طرف زندان میبرند، رفت پیش تا او را نجات بدهد. چند نفر را هم کشت ولی او را هم بوسیله خفت کمند دستگیر کردند و زیر زنجیر کشیدند و هر دو را به طرف زندان بردند حبس کردند. حسین کرد خواب بود، خواب وحشتناکی دید و از خواب پرید بالا، دید رفقایش نیستند و اسلحه او را هم بردهاند و چیزی برای او باقی نگذاردهاند. حسین نمد کهنهای پیدا کرد و به خود گرفت و به طرف بازار حرکت کرده از بازار گذشت و همه جا آمد تا به آشپزخانه سلطنتی رسید. دست دراز کرد گفت چیزی به من بدهيد من غریب این شهر هستم گفتند اگر غریب هستی بیا اینجا آب بکش ما غذای سیر به تو میدهیم حسین گفت حرفی ندارم رفت وارد آشپزخانه شد، یک قدری طعام و نان جلو او گذاردند خورد و سیر نشد. به او گفتند حالا مشغول آب کشیدن شو و او را آوردند سر چاه و گفتند: ده یا الله آب بکش و بریز توی این لوله کش (خمره بزرگی که در کنار قهوهخانه یا آشپزخانه میگذارند و از آب آن مندرجا مصرف میکنند) تا پر بشود گفت طناب بیاورید تا بکشم. هر چه طناب آوردند او تکانی به آن داد و آنرا پاره کرد تا آنکه زنجیر آوردند، زنجیر را هم پاره کرد. گفتند دیگر چیزی محکمتر از زنجیر نداریم گفت: مگر شما دلاور ندارید بروید کمند یکی از دلاوران خودتان را بگیرید و بیاورید. رفتند کمند پهلوان دربار سلطنتی فیروز را که از تمامی پهلوانان مملکت باج شمشیر میگرفت گرفتند و آوردند. حسین خفت کمند را انداخت سر لوله کش و لوله کش را در چاه کرد و آنرا پر از آب ساخت و در آورد گذاشت کنار و وشش لوله کش دیگر را هم همین طور در چاه کرد و همگی را پر از آب کرد و در آورد پهلوی هم قرار داد. رئیس آشپزخانه دید این عجب آدم غریبی است همه روزه چهل نفر آب میکشند تا یک لوله کش را آب میکنند و این یک نفری هفت لوله کش را در یک آن آب کرد و کار هفت روزه چهل نفر را به این سرعت انجام داد، گفت چنین کسی خیلی قیمت دارد و به کار ما خیلی خوب میآید و باید او را خیلی خوب توجه کرد. اتفاقاً پدر شاه مصر برای پسرش دستگاه عروسی فراهم ساخته بود و امروز آشپزخانه هفت دیگ خیلی بزرگ پلو برای مجلس عروسی پخته بود. رئیس آشپزخانه همه آن دیگها را در طبقی آهنین گذاشت و به حسین گفت باید آنها را به طرف قصر ببری. حسین گفت به چشم و طبق را مثل پرکاهی بلند کرد و از آشپزخانه به طرف قصر حرکت کرد ولی در بین راه چون گرسنه بود طبق را زمین گذاشت و تمامی پلوها را خورد و ته دیگها را هم پاک کرد و دیگهای خالی را با سرپوش آورد بطرف ارک سلطنتی. دید دم ارک جمعیت زیاد است به طوریکه به او راه نمیدهند برود رفت جلو دید دو نفر از غلامان شاهی ایستاده و جلوگیری از مردم میکنند و مردم رضا دارند که هر یک یک اشرفی بدهند و داخل ارک شده تماشا کنند. حسین خوانچه را پرت کرد به یک طرف و با یک دست یکی از غلامان را گرفت و با دست دیگر غلام دیگر را و سر آنها را بر هم کوفت بطوریکه مغز کلههای آنها از دهانهایشان بیرون ریخت و دهانه میدان را گرفت و یکی یک اشرفی از مردم گرفت و آنها را راه داد تا داخل ارک گردیده به تماشا بپردازند. خبر به سلطان مصر دادند که چه نشستهای که امروز سه نفر مرد غریب وارد این شهر شدهاند که هر یک یک بلای آسمانی به شمار میروند ولی دو نفر از آنها دستگیر گردیده و زیر زنجیر در آمدهاند و حالا سومی آنها دم دهنه ارک را گرفته دو نفر از غلامان را کشته و از مردم یکی یک اشرفی میگیرد و آنها را داخل ارک میکند و از فلک هم بیم ندارد و کسی هم نیست که جلوگیری از او بکند و جمعیت هم هجوم آورده خرابی بسیار وارد آوردهاند مرد غریب هم همینطور دارد اشرفی از آنها میگیرد و آنها را داخل ارک میکند. ملک فغفور پادشاه مصر گفت: بروید فیروز پهلوان را خبر کنید که اگر مردی و از مردان عالم نام و نشان داری و باج شمشیر میگیری اینک بفرما این مرد را دستگیر کن و بیاور حضور من. فيروز وقتی این خبر را شنید با قشون زیاد حرکت کرد برای گرفتن حسین کرد. حسین همینکه آمدن آن گروه انبوه و مسلح را دید اسلحه خودش را گذارد توی ارک سلطنتی و جلوی راه از فیروز گرفت تنگ تنگ به اذن جنگ. فیروز به حسین گفت: ای مرد کیستی که در شهر ما چنین آشوبی را برپا کردهای؟ حسین جواب داد هر کس هستم بگرد تا بگردم. فیروز از آن راهی که به خود خیلی مغرور بود دست به قبضه شمشیر برد و شمشیر خود را از نیام برآورد و به طرف حسین حمله کرد. حسین دو کف دست را بر هم زد و راست شد و بین زمین و آسمان بند دست او را گرفت و یک کشیده خیلی محکم بر بناگوش او نواخت و او را از روی زین اسب پایین کشید و یک پا را گذارد روی بند یک پایش و یک پای دیگرش را گرفت و او را مثل پارچه کرباس خام دو پاره کرد و شمشیر او را گرفت و افتاد توی لشگرش قتل عام بسیاری کرد و بعد اسب فیروز را گرفت و سوار شد و اسلحه فیروز را هم در بر کرد و دوباره حمله دیگری به لشگر فیروز برد و تمامی آنها را متلاشی کرد و فراری داد. بعد به طرف قصر سلطنتی حمله برد و سلطان را دستگیر کرد و امر داد خداوردی لر و باقر کوره پز را از توی زندان بیرون آوردند و از سلطان باج و خراج هفت ساله کشور مصر را مطالبه کرد و همینکه همگی را حاضر ساختند سلطان را با خراج هفت ساله برداشت و به اتفاق دو نفر رفیق خود به طرف خاک ایران حرکت کرد و پس از چند ماه راه پیمایی با فتح و فیروزی وارد پایتخت ایران شد و مالیات هفت ساله مصر و سلطان آن کشور را تسلیم بارگاه شاه عباس کرد و از طرف شاه خلعت و انعام فراوانی دریافت داشت.